داستان من
وقتی هفده سالم بود با خوندن کتاب «استاد عشق» (زندگینامه پروفسور حسابی) هدفم رو پیدا کردم و فهمیدم برنامهنویسی (که از پانزده سالگی شروع کرده بودم) مسیر رسیدن به هدفم هستش. زبانهای برنامهنویسی مختلفی رو در شاخههای مختلف برنامهنویسی امتحان کردم؛ برای چند کارفرما به عنوان کارمند کار کردم؛ برای چندین شرکت، سازمان و اداره برنامه نوشتم (از جمله آموزش و پرورش، بانک ملی، سازمان نظام پرستاری و…) ؛ چند سال در کنار برنامهنویسی، مدیرعامل شرکت خودم بودم؛ بطور خلاصه بعد از یک دهه کسب تجربه و چشیدن طعم موفقیتها و شکستهای مختلف، متوجه شدم تنهایی نمیشه به هدفم برسم و نمیتونم کارم رو از یک اندازهای بزرگتر کنم (بزرگترینش محصولی بود که حدود 450 تا مشتری داشت). با این نگرش، از سال 1400 سعی کردم دوباره شروع کنم (اما به صورت تیمی و حرفهای) . این بار من برای توسعه محصولمون فقط روی حوزه تخصصی خودم یعنی تیم برنامهنویسی تمرکز دارم و شما الان در حال خوندن متن «داستان من» درون همون محصول هستید.